May 31, 2008

از آن فصل های کش دار زندگی ست،از آن هایی که منتظری، کسی بیاید، چیزی برسد، جایی بروی، بروی تا از افسونی رها شوی، تا بعد ببینی می خواهی چه کنی با این زندگی ای که روی دستت مانده . بعد تازه تابستان هم می رسد با آن داغی بیچارگی اش .

May 23, 2008

عصبانی ام ،کفش های پولکی ام را دستم گرفته ام و پا برهنه از پله ها پایین می آیم،وارد خیابان شلوغی می شوم در را باز می کنم و کفش ها را کف ماشین می اندازم ،در را می کوبم. ماشین را دور می زنم و سوار می شوم ...
یادم هست که سوییچ را چرخاندم و روشنش کردم و دنده عقب گرفتم...
چشمهایم را باز میکنم ،می بندم ،و سعی میکنم به خاطر بیاورم حس نشستن پشت فرمان آن ماشین را.