پیرزنی که توی اون خرابه ها زندگی می کرد به بادگیری که کاشی های فیروزه ای داشت اشاره کرد و گفت اونجا زندگی می کنه ،اگر راضی اش کنید بیاد کلیدو بهتون میدم...
بعد کلید زنگ زده ای رو که انداخته بود گردنش بهشون نشون داد و گفت من کلیدش رو دارم .
بعد کلید زنگ زده ای رو که انداخته بود گردنش بهشون نشون داد و گفت من کلیدش رو دارم .