March 15, 2009

ده ساله ام، چهارم دبستان، زنگ تفریح تمام شده و من وسط کلاس ایستاده ام، ، بچه هایی که به کلاس می آیند می گویند یک کادو دست معلممان دیده اند وهمه شروع می کنند به حدس زدن اینکه برای کیست، بعد من برمی گردم و سر جای خودم می نشینم و در آن شلوغی کلاس در سکوت درون خودم از ته دل می خواهم که برای من باشد، و البته که بود...
آن چه که آن چند دقیقه در ذهنم والبته در دلم گذشت به وضوح در یادم مانده است و این تا سالها بعد برای من معیار آرزوی برآورده شده بود.
و هنوز گاهی که چیزی را می خواهم از خودم می پرسم آیا ممکن است که همانطور اتفاق بیافتد، به همان سادگی...