ده ساله ام، چهارم دبستان، زنگ تفریح تمام شده و من وسط کلاس ایستاده ام، ، بچه هایی که به کلاس می آیند می گویند یک کادو دست معلممان دیده اند وهمه شروع می کنند به حدس زدن اینکه برای کیست، بعد من برمی گردم و سر جای خودم می نشینم و در آن شلوغی کلاس در سکوت درون خودم از ته دل می خواهم که برای من باشد، و البته که بود...
آن چه که آن چند دقیقه در ذهنم والبته در دلم گذشت به وضوح در یادم مانده است و این تا سالها بعد برای من معیار آرزوی برآورده شده بود.
و هنوز گاهی که چیزی را می خواهم از خودم می پرسم آیا ممکن است که همانطور اتفاق بیافتد، به همان سادگی...
آن چه که آن چند دقیقه در ذهنم والبته در دلم گذشت به وضوح در یادم مانده است و این تا سالها بعد برای من معیار آرزوی برآورده شده بود.
و هنوز گاهی که چیزی را می خواهم از خودم می پرسم آیا ممکن است که همانطور اتفاق بیافتد، به همان سادگی...