April 17, 2009

دخترک درونم بهم گفته بود شاید این دفعه آخری باشه که این طور از نزدیک می بینمت، اما من خسته تر از اونی بودم که بخوام بشینم ببینم چکار کنم، چکار نکنم برای همین بی خیالت شدم.
حالا تصویرت جلوی اون درهای شیشه ای از ذهنم نمی ره.

April 10, 2009

به نظر من زندگی مثل یه رودخانه است که باید ازش عبور کنی، و البته اینکه تو با کجای این رودخانه مواجه باشی برای هرکسی فرق می کنه. شاید اونجایی که تو هستی جریان آب آرومتر باشه یا سنگ هایی در مسیرت باشه که بتونی پاتو روشون بگذاری و رد بشی، شاید کسی، مثلا پدرت، قبلا برات پلی یا قایقی ساخته باشه، که در این صورت برای همه عمر باید ممنونش باشی، یا شاید قبلش شنا یاد بگیری حالا یا به خواست خودت یا به پیشنهاد یا اجبار یکی دیگه، احتمالا مادرت یا پدرت، شاید وسط رودخانه کسی دستتو بگیره مثلا همسرت یا دوستت، شایدم اون وسط کسی که دستتو گرفته ولت کنه یا حتی هلت بده تو آب، که احتمال این یکی بیشتره، شاید پات لیز بخوره و بیافتی تو آب و آب تو رو با خودش ببره، شایدم بتونی شاخه درختی رو بگیری یا حتی ممکنه غرق بشی، ممکنه کسی دعوتت کنه سوار قایقش بشی یا حتی بالگردش، که احتمال این یکی خیلی کمه، ممکنه بخوای توی ساحل رودخانه یه کمی بگردی تا شاید جای مناسب تری برای رد شدن پیدا کنی، ممکنه وسط رودخانه به یه تخته سنگ بزرگ برسی و بخوای همون جا بمونی و بی خیال بقیه اش بشی یا شاید فکر کنی این جایی که هستی اون ور رودخانه است نه یه تخته سنگ وسط رودخانه، ممکنه خودت بپری تو آب، شایدم اصلا نخوای بری اون ور و همین طرف بمونی...به هر حال حالت های زیادی وجود داره برای آنچه که در این رودخانه ممکنه برات اتفاق بیافته درست مثل خود زندگی.