December 24, 2008

گاهی خوابش را می بینم، چند روزی بهش فکر می کنم، و بعد از یادم می رود تا دوباره خوابش را ببینم...
در بیداری زیاد با هم همکلام نشده ایم، که حالا به نظرم عجیب می آید، مگر نه اینکه گوشه چشمی بهم داشتیم ...
در خواب هم همین طور است، با هم حرف نمی زنیم، فقط می بینم که جایی نشسته، یا نیست و من منتظرش هستم که بیاید، می آید اما حرفی نمی زنیم.

December 12, 2008

خیالباف درونم می گوید کاش زمان به عقب برمی گشت.
بدجنس درونم می پرسد به کی برمی گشت، دقیقا بگو دوست داشتی کی بود؟
آخر می دانید این بار هزارم است که خیالباف درونم چنین می خواهد، اما هیچ وقت نمی داند دقیقا دلش کی و کجا را می خواهد.
بعد که این بدجنس درونم می پرسد کی؟ نمی داند، ناراحت می شود، چیزی نمی گوید و می رود گوشه ای کز می کند.
اما این بار می داند، دیشب به فکرش رسید...
از جایی بر می گشتم، آنجا ایستاده بود و چیزی می خورد، به گمانم...
حرفی را که می خواست بگوید، گفت اما من ...

December 2, 2008

هیچ چیزش یادم نرفته، کامیونی که پشت اش پناه گرفته بودیم، زنی که بعد از رفتن اش به تو گفتم ما هم برویم اینجا ماندنمان خطرناک تر است، کلیسایی که در آن مخفی شدیم که محراب و نیمکت نداشت اما می دانستم که کلیساست...
و یادم نمی رود حس امنیت و آرامشی که داشتم، که می دانستم از بودن توست.